داستان تک پارتی
سلام داستان تک پارتی نوشتم بپر ادامه 👇
بارون می باره پوتین هام گلی شده قدم های آروم بر میدارم زمین خیس خیس شده به آواز قطره ها گوش میدم چه موسیقی دلنوازیه
کوچه خلوته و تنها راه میرفتم که ناگهان صدای قدم یکی رو میشنوم بر میگردم و پشت سرم رو نگاه میکنم اون اون
آدرین بود چشماش خیس بود انگار گریه کرده بود
چتر همراهش نبود رفتم سمتش و چترم رو بالای سرش گرفتم خواستم بپرسم که چی شده اما بهم نگاهی انداخت که انگار میگفت چیزی نپرس ساکت موندم و هر دو به راه ادامه دادیم حتی نمیدونستم کجا میریم
چلومون یه صندلی بود هر دو روی اون نشستیم نتونستم طاقت بیارم
مرینت : چه اتفاقی افتاده ؟
آدرین : مرینت اگه یه نفر بهت بگه که یه سنتی مانستره میترسی و فرار میکنی؟
مرینت : خب اگه بهم آسیبی نزنه ،نه فرار نمیکنم
آدرین : خب اگه بفهمی من سنتی مانسترم چی؟
مرینت : ا..ا.. چی؟
آدرین:😞
آدرین : همه حتی کاگامی وقتی فهمیدن فرار کردن
مرینت : خببب مهم نیست چون تو هنوزم برام به دوست عالی هستی
آدرین: چییی؟
آدرین : تو تنها کسی هستی که...
مرینت : میدونی بهتره اون پر رو پیدا کنیم قبل از این کسی بخواد نابودش کنه
آدرین : مهم نیست به لیدی باگ میگم اون خودش نابودش میکنه
مرینت : از کجا میدونی میخواد نابودش کنه؟ شاید اونم بخواد ازت محافظت کنه
آدرین : تو دوست خیلی خوبی هستی شاید هم بیشتر از یه دوستی برام
مرینت :😲😆