🌟Looking at the lights|تماشای نور ها🌟
🌟یه داستان تک پارتی آوردم🌟
😐بدون ادری و مری😄
پرنس علی' / رز"
پرنس علی با نیم نگاهی به قایق کوچک و پارو ها به آرومی گفت 'هوا تاریک شده مادمازل رز، ندیمه ی من که قطعا از نگرانی سکته کرده ولی پدر و مادر شما نگران نیستن؟'
رز با لبخند گفت"پرنس علی من ازتون درخواست کردم رز صدام کنید🙃"
'منم گفتم به شرطی که شمام من رو علی صدا کنید🙂'
"خب...باشه😚"
'باشه؟🤨'
"ازین به بعد علی صدات میکنم☺"
'خیلی خوبه که اینو میشنوم مادما...رز،خیلی خوبه که اینو میشنوم رز😅'
"همچنین علی😉"
'خب...بهتر نیست برگردیم؟😗'
"نه!...صبر کن،بیا اینجا"
رز به سمت قایق رفت...
"به من اعتماد داری؟🤗"
'دارم؟آ..آره البته! بااینکه چند ساعته با همیم احساس میکنم کل زندگیم میشناختمت😃"
"پس ازت میخوام باهام بیای قایق سواری🙏"
'من...اخه هوا تاریکه..😅'
رز به آرومی خندید...
"میدونم،برای همین آوردمت اینجا،بیا دیگه😄"
نمیدونست دعوت رز رو بپذیره یا نه،این اولین بار بود که حق انتخاب داشت،که آزاد بود و میتونست کاری که میخوادو انجام بده...بدون هیچ برنامه ریزی..!
از صبح با رز بیرون رفته بودن،اطراف رو حسابی گشته بودن و واقعا با اون بهش خوش گذشته بود...
" خواهش میکنم علی،یه چیز خاص هست که میخوام حتما ببینیش😊"
'م..مثل یه س.سورپرایز،برای من؟🥴'
"آره😄بیا دیگه🙂"
بالاخره به رز که توی قایق نشسته بود پیوست،لپاش گل انداخته بود و باعث میشد بیشتر خواستنی بشه...این چیزی بود که تو ذهن رز میگذشت...!
بعد از کلی پارو زدن به وسطای رودخونه رسیدن،رز گوشیشو درآورد و به یکی پیام داد بعد گذاشتش سرجاش...
'خب...گفتی یه سورپرایز داری..'
"آره،اون بالارو نگاه کن"و به ساختمون بانک اشاره کرد😄
'من که چیزی نمیبینم...!'
یکدفعه نور های رنگی روی دیوارای ساختمون بانک نمایان شد،همینطوری توی آب رودخونه انگار نورها تکثیر میشدن💡🚦⚡
'وای فوق العادس،چطوری اینکارو انجام میدی🤩'
"خب...یذره از دوستام کمک گرفتم😅"
علی روشو به سمت رز برگردوندو دستشو به آرومی گرفت،خیره به چشمای آبی اون که بازتاب نور ها قشنگ ترش کرده بود...
رز از خجالت سرخ شد...
"چ..چرا اینجو منو نگاه میکنی؟باید نور ها رو تماشا کنی😳"
علی،بدون اینکه نگاهشو از رز برگردونه گفت:
'دارم تماشا میکنم رز...این قشنگ ترین چیزیه که تا به حال دیدم'😉❤
🌟پایان🌟
خوب بود؟🤗