خواهران 👭p1
سلام پارت اول داستان ماجراجویی عشق هم رو به پایانه و از نظر من پارت بعدی بهتر از این پارت شده😁
p1
از زبان🍓...
وای !
دیرم شد ، سریع یه ماکارون انداختم دهنم و کفشام رو پوشیدم و سوار ماشین قرمزم شدم و راه افتادم .
وقتی رسیدم با آرامش وارد ساختمان شدم به منشیم سلام کردم و وارد دفترم شدم .
اوه یادم رفت معرفی کنم من تیکی دوپن چنگ هستم ، روانشناسی خوندم و یه روان شناسم یه خواهر دست و پا چلفتی هم دارم، مرینت مهربون ترین خواهر دنیا 😄 من معروف به دلداری دادن و هم دردی ام
👤: تق تق
🍓: بفرمایید
👤: خانوم بیمار جدید داریم
🍓: بفرستش داخل
👤: چشم
یکی از پرونده هارو برداشتم و مشغول شدم حواسم به پرونده بود که فهمیدم یکی وارد شد سرم رو بلند کردم یه پسر با موهای مشکی به هم ریخته با یه تیپ مشکی و کت چرم اومد و نشست روی صندلی جلوی میز یه پاشو انداخت رو اون یکی و زل زد به من
🍓: سلام😐
🍏: سلام😒
🍓: خب اسمتون ؟😊
🍏:تو پروندم هست😒
🍓: امم خب باشه 😐
نگاهی به پروندش انداختم
اسم :پلگ اگرست
مشکل : جز پنیر هیچی نمی خوره و افسردگی داره
جز پنیر هیچی نمی خوره 😐😂 وای به زور جلوی خودمو گرفتم نخندم ولی خب جالبه چون منم هیچی جز ماکارون و شیرینی جات نمیخورم ولی این دیگه..😂
🍏: راحت باش 😒
🍓: ام بله؟😐
🍏: بخند نریز تو خودت😒
لبم رو گاز گرفتم که نخندم
🍓: اممم ببخشید😅
🍏: مهم نیست 😒
🍓:خب...
🍏: ببین تمام حرفاتون رو حفظم و اگه به خاطر برادرم نبود نمیومدم اینجا 😒
🍓: خیلی خب بی اعصاب😐😑
👤:خانوم وقت استراحته
🍓: وا مگه تازه نیومدم😐
👤: تو تنبلی به من چه😐
🍏:😂😂
🍓:😐😑
یهو صدای گار و گور شکمم بلند شد اخ چقدرم گشنمه از صبح هیچی نخوردم
🍏: من میرم کافه کناری... میخوای بیای😏