ماجراجویی عشق 💓 p10
سلام ببخشید دیر شد 😅 برید ادامه 👇
از زبان آدرین...
ای خاک تو سرم 😣 دختره بدبخت در رفت ولی شرور خیلی ****** (من : سانسور شده توسط صدا سیمای هلن😐)
از زبان مرینت...
برگشتم به حالت عادی رفتم تو فکر و به راهم ادامه دادم اهههه چرا نمیتونم از فکرش بیام بیرون😣 رفتم تو یه رستوران نشستم تو افکارم غرق شده بودم که یهو...
🐍: سلام😊
🐞:ام...بلام یعنی سلام😳
🐍: میتونم بشینم؟😊
🐞: آره نشین یعنی بشین😅
🐍: باشه ممنون😊
از زبان آدرین...
دیگه نگرانش شدم از اونجایی که یه پلیسم باید احتیاط کنم یه ردیاب گذاشتم تو دونه های دستبندی که به مری دادم رفتم دنبالش رسیدم به یه رستوران با چیزی که دیدم شکه شدم اون کیه کنار مرینت صبر کن ببینم بلوبری قرار داره؟😤 میخواستم برم رستوران رو روی سرشون خراب کنم اما قلبم نمیزاشت بیشتر تحمل کنم سریع از اونجا رفتم...💔
از زبان مرینت...
وای چه پسر خوش تیپی😅 (من : یه بار دیگه بگو😐🔫) بعد چند ساعتی نگاهی به ساعتم انداختم دیر وقت بود
🐞: اممم من دیگه باید برم از آشناییت خوشحال شدم 😊
🐍: منم همین طور ام ماشین داری؟
🐞: تاکسی میگیرم 😊
🐍: اگه بخوای من میروسنمت 😊
🐞: مزاحمت نشم 😐 (من : مزاحمیییییی خیلی هم مزاحمیییی😭)
🐍: نه😊
🐞: باشه پس😊
سوار شدم رسیدیم دم در دیدم آدرین داره از پنجره نگاه میکنه رفتم بالا
🐞: سلام😊
🐈:علیک😒
🐞: چته تو😐
🐈: هیچی خستم😒
🐞: وا بد اخلاق 😐
🐈: سر به سرم نزار😒
🐞: باشه😐
این چشه؟ 😐چرا همچین میکنه؟😐
(من : ذهن کنجکاوی داری فرزندم 😐)
پتو رو بر داشتم و رفتم رو تخت آدرین هم رفت رو مبل بخوابه