🍲رستوران عشق 💓 p9
برید ادامه 👇
p9
توی رستوران خودشون....
از زبان مرینت...
🐞: خداحافظ آلیا من اضافه کاری دارم 😊
🐹: باشه مراقبت خودت باش خداحافظ👋
همه رفتن من مونده بودم و آدرین قابلمه رو گذاشتم رو گاز تا بپزه آشپزخونه خیلی گرم شده یه لیوان آب بخورم لیوان رو پر کردم و سر کشیدم خیلی تشنم بود خب دیگه تقریباً غذا هم پخته زیرش رو خاموش کردم و کفیم رو برداشتم تا برم اما وقتی از در آشپزخونه اومدم بیرون یه لحظه بدون حرکت وایسادم
خواستم نفس بکشم اما نمیشد
🐞: هاا..هااا..اا
وای نمی تونستم نفس بکشم نفسم بند اومده بود چند قدم برداشتم
🐞:هاا.. کم..کمک
🐞: ن..ن.. نمیتونم نفس بکشم
یه لحظه همه جا تیره و تار شد سرم گیج رفت و افتادم رو زمین
🐞:کم..کم..کمک
و دیگه هیچ جا رو ندیدم
کم کم چشامو باز کردم همه جا تار بود فقط لامپ رو میدیم سرمو چرخوندم این ور و اون ور انگار تو بیمارستان بودم
🐞: من..من..کجام😮😴
ببخشید کم بود بای👋