سلام برید ادامه راستی قراره پارت بعد یه شخصیت جدید اضافه بشه

از زبان مرینت...

شب که رفتیم بخوابیم (سی بل: هنتای های عزیز باید بگم اتاق هاشون جداست 😹) اما من اصلا خوابم نبرد از جام بلند شدم و یه ژاکت برداشتم و پوشیدم، خونه تاریک بود خواستم یکم هوا بخورم رفتم سمت در که پام به پایه میز توی حال گیر کرد و آماده با مخ رفتم توی زمین شدم...

 

 

 

 

 

 

برو پایین XD

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و همین اتفاق هم افتاد با مخ رفتم تو زمین (نویسنده: چیه انتظار داشتین آدرین بین هوا و زمین بگیرتش :| ) یهو دیدم میز هم داره میاد تو صورتم جا خالی دادم (سی بل: میز از خنده غش کرد 😹 نویسنده : تا حالا پاتونو جلوی پای کسی انداختین که زمین بخوره؟ XD تو نظرات بگید) چراغا روشن شد دیدم آدرین درحالی که دستش روی پریز چراغ بود حاج و واج نگاهم می‌کنه 

من: میای کمکم کنی بلند شم دیگه انشالله؟ :|

پقی زد زیر خنده هار هار به چی می‌خنده کله آناناسی 

آدرین : وای...مرینت از دست تو😹

اومد و دستم و گرفت کمک کرد بلند شم 

آدرین : کجا میرفتی این وقت شب ؟

مرینت: هوا خوری 

یه لبخند مرینت کش زد و گفت

آدرین: هوم...باشه بیا با هم بریم 

مرینت:ب...باشه

رفتیم توی بالکن با چشم های گنده به آسمون خیره شدم آسمون پر ستاره بود تا حالا ستاره ها رو از روی زمین تماشا نکرده بودم خیلی قشنگ بود 

آدرین: قشنگه نه؟

مرینت: آره خیلی 

آدرین: به خوشگلی تو که نمیرسن 

جان...!!!!! چی گفتتتتت⁦⊙.☉⁩ الا به من گفت خوشگلممم؟؟؟ 

با چشم های گنده تر از قبل بهش زل زدم 

برگشت سمتم و بوسیدم (نویسنده : لپ یا لب بودنش را به خودتان میسپارم⁦(─.─||)⁩ )

لبو شدم...

از زبان هلن...

از اون جایی که عادت کرده بودم تو مدرسه نگهبانی بدم دیگه شبا خوابم نمی‌برد...بلند شدم برم هوا بخورم با خودم گفتم آلیا هم بیاد خوب میشه رفتم سمت اتاقش و در رو باز کردم آلیا خواب بود و منم با کمال بی رحمی رفتم و بیدارش کردم ⁦^_________^⁩ 

من: آلیااااا 

مثل جت از جاش پرید 

آلیا: ها چی شده باز ابر شرور ها حمله کردن ؟ تیر ها رو آماده کنید دانش آموزا رو خبر کنید...مرضضضضضض 

دستم گذاشته بودم جلوی دهنم که صدای خندمو نشنوه آخر طاقت نیاوردم XD 

آلیا: مرض نخند بیشعور چرا بیدارم کردی 

من: پاشو بریم یکم قدم بزنیم 

دیدم صدای در اومد رفتم و درو باز کردم رزالی و آملیا بودن 

من: سلام

رزالی: هیسسسسس زود باشین بیاین 

آلیا: کجا؟

دستمونو گرفتن و کشیدن سمت کلبه مرینت و آدرین 

آلیا: آخی ببین چی شکار کردیم ⁦(♡_♡)⁩

رزالی: هعی به امید روزی که بچه هاشون توی مدرسه درس بخونن 

من: خاک تو سرتون خجالت نمی کشید ملتو دید میزنید؟ :|

کلارا: بچه هاشون که مدرسه رو به آتیش میکشن گودزیلا ها 

وحشت زده به کلارا نگاه کردیم 

رزالی: بیدار شدین؟ ⁦(●__●)⁩

راشل: مگه میزارین بخوابیم؟ آملیا ۲۴ تا پیام فرستاده ⁦ಠ_ಠ⁩ 

آملیا: گفتم نتیجه زحمات سه سالمونو ببینی ⁦ಥ‿ಥ⁩ 

آلیا: واقعا سه سال شد که واسشون نقشه میکشیم؟ :| 

من: هعی روزگار بیاین بریم کفتر های عاشقمون رو تنها بزاریم 

کلارا: بریم

تامام

خب برای پارت بعد یه جنگ بزرگ در راهه ⁦(●__●)⁩