رمان برای همیشه...(p1)

☆ 리에 · 15:47 1400/08/17
رمان برای همیشه...(p1)

ادامه😐💔

- مارینتتتتتتتت پاشووووووو
- وایسا مامان...
- مامان کیه منم مری:neutral_face::broken_heart:
چشمامو باز کردم و روی تختم رو دیدم، کسی نبود ک:neutral_face::broken_heart:
- مری پایینو ببین
- شیا تویی؟؟
- پایینو ببین
پایین رو نگاه کردم: سلامممممم کیییییی برگشتیییییی شیاااا جونمممم:kissing_closed_eyes:
زود از پله ها دویدم پایین و پریدم بغلش
- هویی هوششه چته حداقل صورتتو بشور(الان فلیشیا میکشتم با این رفتارش تو داستان:neutral_face::pensive:😔🤝)
- باوشه باوووو
آها حالا درسته حالا برو لباس بپوش بریم بیرون کارت دارم
- بگو خو همینجا:neutral_face:
- نه نگی؛ لطفا...
- زرتو بزن
- نگا ادرینو یادته؟
- پسر خاله کله موزیت؟
- عههه مریییییییـی
- خب خب بگو
و تو فکر فرو رفتم...
«شروع فلاش بک↓»
۳ هفته قبل این ماجرا امیلی تازه فوت کرده
امیلی هم خیلی با ادرین خوبتر رفتار میکرد نسبت به گابریل ادرین هم کلا افسردگی داشته الان حالش خیلی بد تره از خونشون فرار میکنه و میره که خودکشی کنه و واقعا رگشو میزنه ولی یکی پیداش میکنه به دکتر خبر میده دکتر هم به آخرین شماره گوشیش زنگ میزنه و اون شماره فیلیشیا بوده حالا مری اون طرف با فلیشیا بیرون بوده که یکی به فلیشیا زنگ میزنه و..
«پایان فلاش بک↑»
ـ مریننتتتتت
زود به خودم اومدم:
ـ بله بله چیه
ـ کجایی
ـ نمیبینی همینجام ک:neutral_face:
ـ اسکل میگم به چی فکر میکنی؟
ـ هیچی خب کجا بودیم؟
با خجالت گفت:
ـ داشتم میگفتم میتونی لـ لـ لطفا؟:grin:😁
ـ چی رومیتونم؟ مث آدم بگو:neutral_face:
یه دونه زد تو صورتش
ـ اصن گوش دادی؟
ـ تو فکر بودم خو:neutral_face:
ـ میتونی... یـ یجور ی مـ مایک رو راضی کنـ ـی بیاد تـ تـ تولد ادرین؟:persevere:
ـ شیا؟😤
ـ هه هه هه بله:grimacing:
ـ مایک از ادرین متنفففففررررررهههههههه
ـ ببین مری تو که میدونی ادرین تنهاس فقط من و فیلیکس رو داره مادرم گفت اگه براش تولدش رو چشن بگیریم شاد تر میشه پس شاید بتونم چند تا از دوستای ادرین رو راضی کنم ولی خب ادرین تو مدرسه هم فقط من پیششم...
«ذهن مرینت↓»
هر روز فلیشیا و ادرین وقت نهار سر یک میز مینشستن کسی هم کنارشون نبود ادرین همیشه با غذاش ور میرفت و ساکت و آروم میخورد انگار الان بود که بزنه زیر گریه ولی فیلیشیا سعی میکرد بخندونتش...
«فکر مری تموم شد↑»
گفتم: آخه مایک راضی نمیشه:neutral_face::persevere:
فلیشیا: خودت میای؟:pensive:
ـ آ آخه مـ من نـ نمیـ...
یهو یاد ادرین افتادم...
«ذهن مری↓»
ادرین یه پسر تنها بود که دوستی بجز دخترخاله و پسرخاله اش نداشت ولی خب اونها هم لندن زندگی میکردن و خیلی کم به پاریس میومدن(البتع قبلا پاریس بودن بعدا رفتن لندن دوباره اومدن موندن چن روز رفتن لندن و همین چن دقیقه پیش برگشتن که شیا اومده خونه مری اینا) پس کلا دوستی نداشته توی مدرسه هم همه اذیتش میکردن و حتی الان که ۱۸ سالشه هنوز اذیتش میکنن و... خب پس گناه نداشت؟ حق شادی نداشت؟ تازشم مری میتونست مایک و مامان باباشو بپیچونه پس تصمیم گرفت که بره...
«فکر مری تموم شد↑»
گفتم: باشه ولی چه لباسی بپوشم؟
ـ جدی میاییییی:laughing::laughing::laughing::laughing::laughing:
ـ آرررره ولی خب لباسی ندارم که خوب باشه...

یاح یاح داری پررو میشی:grin:😁
اگه خوشتون اومد بگید ادامه بدم و اگه پارت بعدی رو خواستید 10 ک 5 لایک:grin:😁😁