سلام😅

برید ادامه

 

از زبان آدرین...

اطرافم رو نگاه کردم پر از ساختمون های بلد شهر زیادی عادی بود در مقایسه با تکنولوژی آتلانتیک 

هلن: حالا چیکار کنیم؟

راشل: نمیدونم اصلا این سنگ کجا هست؟

آلیا: خب راستش از اونجایی که سنگ جادوییه و این شهر به نظر نمیاد سنگ جادویی دیگه داشته باشه که مارو منحرف کنه از راه راحت میشه با این دستگاه پیداش کرد

کلارا: حالا این دستگاه کدوم طرفو نشون میده؟

آلیا: از این طرف دنبالم بیاید 

همگی دنبالش رفتیم بعد چند ساعت راه رفتن به یه جنگل رسیدیم 

هلن: بهتره یکم استراحت کنیم

رزالی: موافقم منم خسته شدم

آملیا: اونجا رو 

چند تا کلبه بود انگار اقامت گاهی چیزی بود

مرینت: بریم یه نگاهی بندازیم 

رفتیم جلو تر و با آقایی رو به رو شدیم 

لوکا: سلام 

آدرین: سلام 

لوکا: خوش اومدید چطور میتونم کمکتون کنم؟

مرینت: ببخشید میخواستم بدونم کلبه ها رو اجاره میدید؟

لوکا تازه نگاهش به مرینت افتاد مردک بیشعور کم مونده بود مرینت رو قورت بده میخواستم یه مشت مهمونش کنم که

هلن: ایز جاست فرندش ناراحت نشو😌

فهمیدم منظورش چیه من عاشق مرینت نیستم فقط یه لحظه غیرتی شدم که عادیه 

مرینت متعجب نگاه میکرد

راشل: خب حالا آقا لوکا ما برای چند روز میخوایم اینجا بمونیم 

لوکا: البته خوش اومدید 

و لوکا رفت

رزالی: چه پسر خوشگلیه مگه نه مرینت؟😜

مرینت: ها؟! آره 

آدرین: اصلا هم خوشگل نیست مرتیکه زشت😛

آلیا وکلارا پهن زمین شدن از خنده بقیه هم ریز ریز میخندیدن مگه من چی گفتم 

آملیا: بریم داخل 

منو و مرینت رو انداختن تو یه کلبه هر کلبه دو تا اتاق داشت هلن و آلیا تو یه کلبه و رزالی آملیا تو یه کلبه راشل و کلارا هم تو یه کلبه

خلاصه هرکس رفت تو کلبه خودش منو مرینت هم رفتیم داخل کلبه 

مرینت: من این اجاقو یعنی اتاقو برمیدارم

آدرین: باشه

از زبان مرینت...

بیشعورا من و آدرین رو انداختن تو یه کلبه از خجالت آب نشم خیلیه⁦•-•

تمام😌برا پارت بعدی 7 تا کامنت می‌خوام😁 پارت بعدی عاشقانست به خاطر همین کات کردم داستان رو 😂