من دختر رهبرم!2
سلام اگه میخوای ادامه ی داستان رو بخونی برو ادامه مطلب
(از زبون مرینت) سریع رفتم توی اتاقم و حاضر شدم بعدشم بدو بدو رفتم پایین و صبحانه ام رو خوردم آرون : مرینت یکم آروم تر بخور😁 مرینت : به تو چه فضول من هر طوری که بخوام غذا میخورم😏 آرون : باشه از ماگفتن بود از شما شنیدن اگه بعد دل درد شدی به من ربطی نداره خانوم🤓 مرینت من و دل درد چه حرفا نا امیدم کردی 😔 (توی دانشگاه)آرون : مرینت اینقدر بدو نکن الان حالت بد میشه ها😨مرینت : تو نگران من نباش ............................ آیییییییییییییییییییییی دلمممممممممممممممممممم آرون :سریع بدو کردم سمت مرینت که داشت روی زمین غلت میخورد و می گفت : دلم دلم رفتم نزدیکش گفتم : آبجی بلند شو حالت خوبه مرینت : به نظر خودت حالم خوبه هانننننننننننننننن (با داد) آرون :مثل اینکه حالت خوبه که اینطوری داری داد میزنی 😊 بعد دیدم آدرین و نینو دارن میان اینطرف یهو آدرین شروع کرد به دویدن 😶اومد نزدیک مرینت و گفت : مرینت حالت خوبه!!!!! مرینت : من خوبم آدرین 😖 آدرین : مرینت رو بقل کردم و دویدم سمت مطب دانشگاه (نمیدونم فاظم چی بود از همین اول کار آدرینتیش کردم🤪)(داخل مطب) دکتر : فقط یکم دل پیچه بوده الان حالش بهتره آدرین:ممنون مرینت با صدای خیلی آرومی گفت : چرا منو جلوی اون همه جمعیت بقل کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آدرین:سرخ شدم گفتم: آممممممم آممممممممم خب خب به یه دلیل مسخره🙃 مرینت: دوست داشتن من مسخرست(باداد) 😤 آدرین : خب شاید به احتمال 50درصد😑 مرینت : آه ولش کن بیا بریم سر کلاس آدرین : باشه 😊 مرینت : رفتیم سر کلاس دیدم دلنسی نیست رفتم نشستم بقل آلیا ازش پرسیدم : آلیا دلنسی کجاست😕 آلیا : دلنسی امروز حالش بد شده بود به خاطر همین نیومد 🤕(بعد از دانشگاه ) از آلیا خداحافظی کردم میخواستم سوار ماشین بشم که آدرین دستم رو گرفت و گفت میای بریم بستنی بخوریم منم که از خدا خواسته گفتم بریم آرون رو خونه آدرین شون پیاده کردیم چون میخواست بره عیادت البته با گل و شیرینی🌷 رسیدیم به بستنی فروشی آندره آندره: به به یه زوج دیگه خب یه طعم بلوبری برای موهات یه توت فرنگی برای رنگ مورد علاقت و یه بلوبری کمرنگ تر برای چشمات خب اینجا چی داریم یه طعم موز برای موهات یه طعم سیب سبز برای رنگ مورد علاقت و یه سیب ترش برای چشمات و مجبورمون کرد تا جلوی اون همه جمعیت همو👩❤️💋👨
پایان👋