تصویر هدر بخش پست‌ها

⭐ستاره میراکلس⭐

وبلاگی پر از عکس،کمیک،جک میراکلس،تعوری، داستان و..... وقت درخشش میراکلسه!

زندگی‌من در پاریس پارت اول

| وسپریا

سلام من اومدم با رمان

این رمان تو اون‌یکی وبلاگ که نویسنده دوست دارن اینجا هم گذاشتم برو ادامه 

شروع 

من ماریانا هستم .
17 سالمه . 
  من تو توکیو زندگی میکنم .
  ‏امروز هواپیما خودشو تلپورت کرد و به پاریس رفتیم .این تکنولوژی ه .
  ‏بعد که رفتیم از پدر و مادرم اجازه گرفتم و رفتم بیرون . اول رفتم چند تا جا تا شاید دوستای مرینت رو پیدا کنم . رفتم نانوایی مرینت . برای‌مادرش یک بهونه آوردم ، رفتم تو اتاق مرینت بهش گفتم : سلام مرینت .
  ‏مرینت ترسید و گفت : میخوای باهام چکارککنی‌کی هستی. تا خواست منو بزنه یک صدا گفت : مرینت ، با ماریانا کاری‌نداشته باش . تیکی بود،  خوشحال شدم،  بغلش‌کردم و گفتم : تیکی خیلی دلم برات تنگ شده بود .
  ‏تیکی گفت : منم همینطور ماریانا .
  ‏بعد بهش گفتم : یه چیزی بهت نگفتم ، تولدت مبارک تیکی جونم .
  ‏مرینت تو نمیدونستی .
تیکی گفت ممنون و به مرینت گفت یادش می‌رفته بهش بگه .
مرینتم تیکی رو بغل کرد و بهش تبریک گفت .
بعدش پرسید : صبر کن اون کیه چطور می‌شناسیش تیکی .
تیکی گفت : اون صاحب قبلیه من ماریانا .
مرینت گفت : واقعا ، بخاطر رفتارم ببخشید ، تیکی تاحالا در مورد صاحب قبلیش چیزی‌ نگفته بود .
بعد گفتم : اشکال نداره ، و بیا این جعبه رو بگیر،  تیکی از این ماکارونی خیلی دوست داره یه موقع هایی بهش بده . مرینت ازم تشکر کرد .
  ‏من بعد گفتم : میشه امروز من لیدی باگ بشم ، خیلی وقت از اون موقع ها گذشته . اگه میشه شمارتو بده وقتی یک هیولا رو شکست دادم تیکیو برگردونم . مرینت قبول کرد ، و شمارشو به من داد . من ازش تشکر‌کردم . بعد دوباره گفتم: خب من برم پلگو ندیدم . و رفتم .

تمام بای