تصویر هدر بخش پست‌ها

⭐ستاره میراکلس⭐

وبلاگی پر از عکس،کمیک،جک میراکلس،تعوری، داستان و..... وقت درخشش میراکلسه!

Could you break my fall p9

| Felicia

سلااااام شوکولاتااااان😍😍😍😍🍫🍫🍫

دلم براتون تنگوووووولیدهههههه بودددددد🍬

امیدوارم همه سربلند از امتحانا اومده باشین😜

برین ادامه که پارت خنده دار و دیگه چمدونم چجوریه😅

صبح زود ساعت پنج و نیم روز پنجشنبه بیدار شدم یه دوش گرفتم صورتمو شستم و کت شلوار مشکیمو با پیراهن خاکستری کراوات مشکی و کفشای ورنی خاکستریم پوشیدم،موهامو شونه کردم و بعد از خوردن قهوه و یه لقمه صبحونه راه افتادم که برم...
🎤💌اوووم،صبح بخیر...
نیم نگاهی به دوتا فرشته ی خابالو انداختم که تازه بیدار شده بودن واستا!دوتا فرشته؟من که یه فرشته داشتم اونم شیا بود حالا بریدجیتم....
انگار واقعا یه چیزیمه ولی نه...
🎤اولالا کجا میری خوشتیپه!🤨😮
☕عاا..
🎤شماره بددددم؟😂😜❤
☕شیا😑
💌🤭🤭🤭
☕میرم دیدن مامان!میای؟🤨
🎤نهههههه،من میرم دوباره بخوابم😴👻
هروقت بحث رفتن سر خاک مامان بود...
شیا عملا فرار میکرد🙁
💌اووم،میخوای من بیام؟🙂
حقیقتا عادت داشتم تنها برم و مشکلی نبود ولی...
اصلا انگار کنترل زبونمو نداشتم😑
☕آره چرا که نه🏵
💌پس الان میرم حاضر شم❤😊
/\~/\~/\~/\~/\~/\~/\~/\~/\~/\~/\
سریع رفتم تو اتاقم واااای ساعت تازه شش صبح بود!چه سحرخیزه آقا😮
دستو صورتمو شستم و موهامو فر کردم ریختم دورم،لباس هم با کیف مشکی پوشیدم
با یه رژ لب کالباسی ساده...
خیلی اهل آرایش نبودم🙃
رفتم دم در،فیلیکس کت شلوار مشکی با پیراهن خاکستری کراوات مشکی و کفشای ورنی خاکستری پوشیده بود...
منم سریع کفشای ست کیفمو پوشیدم...
رفتم پیشش جذاب لعنتی!محوش شدم
£€£€£€£€£€£€£€£€£€£€£€£€£€£€£
بعد اینکه بریدجیت رفت حاضر بشه منم رفتم بخاری ماشینو روشن کردم چون هوا سرد بود...
☕علیک سل...واو😮
مثل همیشه ی تیپ بی نقص زده بود،به احترام اینکه میریم سرخاک مشکی پوشیده بود🖤
و آرایشش که اوایل فکر میکردم خط چشم و رژ گونه و...
استفاده میکنه که از وقتی اینجا زندگی میکنه فهمیدم ته آرایشش یه رژ لبه و انصافا حتی بدون رژ لبم خوشگله...
دهع فیلیکس😑فکر کردن بسه خوردیش دختر مردمو...
☕اهم،بریم؟
تازه فهمیدم اونم به من خیره شده...
💌عهه!ارره بریم😅
در ماشینو باز کردم،اونم سوار شد درو که بستم خودمم سوار شدم(از همین جنتلمن بازیا دیگه..)
راه افتادم،اونم ساکت به بیرون خیره شده بود...
یهو..
💌اینجا واستا...
وایستادم که پیاده شد و رفت تو گل فروشی
یه دسته گل بزرگ رز صورتی برداشت و بعد که خریدش تموم شد اومد سوار شد...
منم راه افتادم،وقتی رسیدیم خودش زود پیاده شد و رفت سمت دوتا قبر...
منم خو قاعدتا دنبالش😐
اسماشون رو خوندم...
ساکورا چنگ و بقلیش آنتونی کوفائین
تاریخ فوتشو خیلی اختلاف داشت...
ساکورا چنگ ۲۰ سال پیش فوت کرده بود
و
آنتونی کوفائین ۴ ماه پیش...
کنار قبرا نشست...
💌سلام مامان،سلام بابا...چطورین؟بابا؟الان دیگه خوبی نه!؟بالاخره بعد ۲۰ سال الان پیش عشقتی نه؟مامان؟خیلی نامردی،منو جوری ترک کردی که ازت فقط یه چندتا عکس خاطره دارمو بس...حالا بابارم بردی پیش خودت؟🥺
بیصدا میلرزید...
کنارش نشستم،بهم نگاه کرد
دریای چشماش طوفانی بودن...
و گردابش داشت منو به عمق چشماش میکشوند...
یه لبخند بهش زدم،ازونایی که مامان وقتی حالم گرفته بود بهم میزد...
یه لحظه شکه شد...
^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^
💌سلام مامان،سلام بابا...چطورین؟بابا؟الان دیگه خوبی نه!؟بالاخره بعد ۲۰ سال الان پیش عشقتی نه؟مامان؟خیلی نامردی،منو جوری ترک کردی که ازت فقط یه چندتا عکس خاطره دارمو بس...حالا بابارم بردی پیش خودت؟🥺
اشک از چشمام سرآزیر شد...
مثل همیشه بیصدا گریه میکردم...
طوری که هیچوقت کسی نمیفهمید...
فیلیکس کنار نشست،بهش نگاه کردم...
چشمای یخیش داشت منجمد میکرد که لبخند زد،به گرمی خورشید...
اولین بار بود که لبخندشو میدیم،شوکه شده بودم!خیلی...قشنگ بود...
نتونستم خودمو کنترل کنم،پریدم بغلش و شروع کردم به با صدای بلند گریه کردن
اونم چیزی نگفت و فقط شونه هاشو بهم قرض داد تا خلاص بشم از بغض تو گلوم...
همیشه بیصدا گریه میکردم و هیچوقت بغضم نمیشکست فقط رو هم تلنبار میشد،انگار الان میخواستم ازش خلاص بشم..
ساعت هافقط زار زدم انقدر که دیگه جونی برام نمونده بود...
فیلیکسم هیچ تلاشی برای آروم کردنم نکرد که واقعا ممنونش بودم چون به گریه کردن نیاز داشتم...
بالاخره سکوتو شکست
☕بهتری؟
💌آره...ممنون
☕خواهش میکنم،پاشو منم یه سر بزنم بعد بریم خونه انقدر گریه کردی قطعا ضعف داری!
💌باشه...ببخشید اذیتت کردم🙇🏻‍♀️
☕مشکلی نیست،هر آدمی نیاز داره هرازچندگاهی خودشو راحت کنه...
***
بلند شدیم بریم که بریدجیت گلا رو به دو قسمت تقسیم کرد و یه قسمتشو رو قبر مامان و باباش پخش کرد...
یه قسمت دیگشم نگه داشت،رفتیم یکم اونورتر سرخاک مامان نشستم کنارش و تو دلم هرچی گذشته بودو براش گفتم..
بریدحیتم خم شد گلارو گذاشت سرخاک مامان...!یعنی از اول برای همین زیادتر گرفته بود؟
یهو بی هوا پرسید
💌فضولی نباشه ولی قبر کناری مال کیه؟
☕مال پدره...
💌آها..
بالاخره بلند شدیم،هوا تقریبا تاریک بود..
ناهارم نخوریدما..تازه بریدجیت صبحانه هم نخورده!
رفتیم سمت ماشین،درو بار کردم اونم سوار شد درو که بستم خودمم سوار شدم(جنتلمن بازی:))،)
راه افتادم رفتم سمت ی رستوران که همیشه با مامان میرفتم..
پارک کزدم و پیاده شدم،ر سمت بریدجیتو باز کردم اونم پیاده شد یعد از قفل کردن درا رفتیم سمت رستوران ..
💌اینجا چیکار میکنیم😯
☕خب اومدیم صبحانه-ناهار شامتو یکی کنی دیگه...
💌بقیه چی؟🤨
☕اونا تا مرینتو دارن غمی ندارن😐
رفتیم داخل که آلیا اومد،همون آلیا دوست مرینت و آدرینو میگم...اینجا رستوران مامانش بود...
🍊سلام فیلیکس!سلام بریدجیت!😀
☕💌سلام...
🍊ببینم،شما با هم اومدین؟😏
💌آره آلی،ولی اصلا اونجور که میدونم تو ذهن مریضت میگذره نیست😅🤗
🍊خب حالا توئم،از خداتم باشه😒بفرمایید بشینید،این صندلی مورد علاقتون...البته مورد علاقه جفتتون!وای چه تفاهمی😏😏😏
وای عالی شد حالا این آلیا خانم داستای عاشقانه خودشو میسازه😑
&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&^&
نشستین سرمیز،من یه لازانیا بدون فلفل دلمه ای و اینا که حساسیت داشتم سفارش دادم فیلیکسم یه برگر...
آلیا غذاهارو آورد من و فیلیکس مشغول شدیم که از دور یکی بای بای کرد...یه لحظه خشکم زد!چه خوشتیپم کرده بود بیشعور😍
🍊بابا خوردیش پسر مردمو😑
💌پسر مردم خر کیه؟این عاقا مال خودمه😍
غذا پرید تو گلوی فیلیکس...
وای بچه خفه شد مرددددد😧
🍊پووف بیا آب😑