🍲 رستوران عشق 💓 pآخر

🍫Helen🍫 · 08:32 1399/12/17

برید ادامه 👇

p21 

👤: آیا وکیلم ؟

🐈: بله😄 

گذشته🕙 

🐈: پس😄 

مرینت رو بغل کردم از رو تخت بلندش کردم 

🐞: آ..آ.. آدرین چیکار می‌کنی 😦 

🐈: میریم ازدواج کنیم 😄 

🐞: خودم پا دارم ما میتونم بیام نمی‌خوام کمر درد بگیری پیری😂 

🐈: آخ بلوبری تو هم که نمیزاری یه لحظه رمانتیک داشته باشیم😑 

🐈: حالا که من پیرم پس خانوم بلوبری شما مستقیم نمیرید محضر 😈 

🐞: چی میگی تو😦 

بردمش گذاشتمش تو ماشین و درو بستم و رفتم سوار شدم قفل کودک رو زدم و راه افتادم 

🐞: آدرین مگه من بچم 😦 

🐈: نه خیرم زن منی😜 

🐞: بامزه😑 

🐞: حالا کجا میریم 😕 

🐈: سوپرایزه 😜 

🐞:یه تختت کمه😐😐 

🐈: از شما یاد گرفتیم بانو😜 

🐞: تا آخر عمرمون سر به سر هم میزاریم😐😕😑

🐈: نخیر انتقال پیدا می‌کنه به نسل بعد 😜 

🐞: به همین خیال باش 😜 

🐈: خب دیگه رسیدم 😄 

جلوی رستوران بودیم قفل کودک رو بستم و خواستم پیاده بشم که دیدم بلوبری مثل اون دفه زبونشو در آورد از ماشین پیاده شد و الفرارررر منم بدو بدو رفتم دنبالش 

🐈: بلوبری وایسا 😐 

🐞: نه خیر کله آناناسی 😄 

از زبان مرینت .. 

خداااا چه حالی میده سر به سرش بزاری ولی با این لباس و کفشا نمیشد زیاد بدویی 

🐈: گرفتمت 😄 

🐞: قول بده اینا رو به بچه هامون نگی 😄 

🐈:😂😂 

🐈: بریم رستوران 😊 

🐞: آری 

از دستش گرفتم و راه افتادیم 

🐞: دوست دارم 😊

🐈: منم😊

( محضر تو رستورانه) 

تمام