تصویر هدر بخش پست‌ها

⭐ستاره میراکلس⭐

وبلاگی پر از عکس،کمیک،جک میراکلس،تعوری، داستان و..... وقت درخشش میراکلسه!

اتفاقات ترصناک زندگیم😐

| 🌸Saniya🌸

هاییییی یه چند تا از اتفاق های ترسناک زندگیمو آوردم 😐

حالا ممکنه برا من ترسناک باشن😐ولی یکیش بیش از حد ترسناک

بود برام😐😱

حالا اولی که یه ذره ترسناکه😐

کلاس دوم بودم (فک کنم پاییز بود ولی در هر صورت مدرسه بود)

یه روز رفتیم پارکینگ دوچرخه سواری کردیم میخواستیم دوچرخه

های من و داداشمو بزاریم تو انباری داداشم به بابام گفت میشه 

یه عروسکمو بردارم از اینایی که مامان گذاشته انباری منم دیگه

گفتم من هم برمیدارم پلاستیک عروسک ها رو باز کردم داداشم

 ماشینشو برداشت و من هم اسبم رو برداشتم

رفتیم خونه(عصر بود)

رفتم حموم عروسکه هم با خودم بردم (عروسکه پلاستیکی بود و سفید بود یه بالش کنده شده بود)

بعدش هر چی میشستمش هنوز اون لکه های سیاه روش بود

یه جورایی چشماش منو میترسوند

شب شد رفتم خوابیدم اتاقم هم که خیلی شلخته بود عروسکه

رو هم کنارم تو بغلم گذاشتم خوابم برد یهو نصف شبی پاشدم

بابام داشت با لپ تاپ تو اتاق نشیمن کار میکرد ...

منم تو اتاقم بودم یه حس بدی داشتم عروسکه رو محکم بغل

کردم یهو یه صدایی اومد تا به حال شبا صدایی نمیشنیدم

ولی خیلی ترسیدم صداهه اصلا معلوم نبود چی بود فقط یه کم

بود که اینگار گفت م فقط یه بار گفت بعدش دوییدم داشتم از

اتاق میرفتم بیرون داداشمو چک کردم دیدم خوابه خوابه

پرده اتاقم بسته بود رفتم به بابام گفتم میای پردمو بکشی الکی هم

یه بهونه اوردم که فک نکنه دختر ترسویی ام گفتم تا نور بیاد زود 

پاشم برم مدرسه بعدش برام بازش کرد راستش من اون موقع دستم

به پرده نمیرسید😐نور اومد تو اتاق (نور ماه) بعدش عروسکه رو 

پرت کردم اونطرف گفتم شاید روحی چیزی توش بوده بعدش

خوابیدم صبح که شد رفتم مدرسه ماجرا رو برای دوستم

تعریف کردم گفت عروسک های انباری پر جن و روحه تا ۵ 

روز بزارش تو آب جن و روحش میره بعدش رفتم خونه

اون عروسک رو گذاشتم تو سبد عروسکام ته ته سبد عروسکام

رفتم گفتم با همون عروسک گربم بازی کنم نه جن داره نه روح

دیگه بعد چند سال مامانم عروسک های بدرد نخور رو جمع کرد و

گذاشت بالای کمد داداشم (بالای کمد مح جا نبود)همون عروسکه هم

رفت بالا😐

........خاطره ترسناک دوم.....

همین کلاس پنجم بودم(الان پنجمم😐) 

مهر بود آبان بود نمد فک کنم آذر بود حالا بیخی

یه تست ترسناک تو تستچی انجام دادم که گفته بود 

ساعت ۳ بیدار شی یعنی موجودات ماورا چی چی بهت نگاه کردن

حالا تو پست بعدی راجبش میزارم

خب من بعد از خوندن اون تست کلی ترسیده بودم حالا شب شد

گربه کوچولومو پیشم گذاشتم😂😐(عروسکمو میگم حدود چند 

سالی میشه که باهاش هستم😂😐)حس بدی داشتم ولی خوابم برد

بیدار شدم یهو از ترس اینکه اون موجودات نگام کردن ساعتو

نگاه نکردم بعدش حدس زدم ساعت ۳ هست ساعتو نگاه کردم

ساعت ۳ بود نزدیک بود سکته کنم قلبم تند تند میزد

همینجوری بی دلیل بدم میلرزید (یعنی ارواح ازت رد میشد اگه بی 

دلیل میلرزی)

من یه پیانو اسباب بازی داشتم روی صندلی گزاشتمش یهو 

بوم افتاد پایین :| از ترسسس نزدیک بود سکته سکته سکته کنم

لامپ خوابمو روشن کردم دیدم پیانوعه افتاده عروسکمو محکم‌تر

بغل کردم بعدش یه چند دقیقه ی دیگه شد کتابام توی کمد

بودن صاف گزاشته بودن یهو ریختن منم بسم الله گفتم زدم از

اتاق بیرون بابامو آوردم😂😂😂😂😂😂😐

براش توضیح دادم گفت حواست نیست یه نچی گفت😂😐

بعدش ترسم کم تر شد بهش گفتم بره حدودای ساعت ۴ بود

هق از بس ترسیده بودم رفتم میراکلس دیدم تا ساعت ۶ یه قسمتو

همش میزاشتم😂ساعت ۶ که شد هوا روشن شد خوابیدم

ساعت ۱۰ بیدار شدم😐رفتم دیدم مامان اینا هم بیدارن

به مامانم گفتم ، گفت مطمئنی خواب ندیدی گفتم نه واقعی بود

بعدش یه چند هفته بعد مامان بزرگم اومد شب بود دیگه وقت 

خواب بود اومد بوسم کنه شب بخیر بهش بگم گفتم یه دقیقه وایسا

(به مامان بزرگم) براش همون اتفاقو توضیح دادم گفت حواست

نیست بد گذاشته بودیشون منم شوکه شده بودم که اونا هم

یه جوری بودن مامانم ، بابام ، مادربزرگم ، همشون وقتی

بهشون گفتم عجیب بود رفتارشون اینگار یه چیزی رو ازم

قایم میکردن :| من از کلاس اول یه خونه زدیم تا الان توشیم

حتما اونا یه چیزی درباره خونه میدونن که ۵ سالع بهم نگفتن

و نمیگن😐خلاصه من سعی میکنم فراموشش کنم😐

........خاطره ترسناک سوم......

چند ماه پیش اولای مهر خالم یه لامپ خواب برامون خرید از شیراز

یعنی برا من و مری (دخترخالمه مری) و داداشم خرید

مال من و دخترخالم مثل هم بود کیتی کتی مال داداشم مینیون

بود که کلا یه هفته هم نشده بود خرابش کرد😂😐مال من هنوز

سالمه مال مری هم همینطور😂😐

من به لامپ خوابه مشکوک بودم😐اینگار لامپ خوابه زنده بود😐

یه روز بود داشتم اتاقمو مرتب میکردم در کمد باز بود

بعدش لامپ خوابو گذاشتم روی میز که مامانم صدام زد سانیا

بیا بستنی بخور منم رفتم بعدش بستنی رو خوردم اومدم تو

اتاق رفتم طرف کمد یهو لامپ خوابه تو کمد بود یادم نمیومد

که گذاشته بودمش تو کمد گزاشته بودمش رو میز😐

منم گفتم من ازت نمیترسم اگه واقعی هستی یه ذره با من حرف

بزن تا از تنهایی در بیام😐گزاشتمش رو میز در کمدو بستم

خب حالا چند شب پیش بود من همون لامپ خوابه رو گزاشتم

سمت راست رخت خوابم (تخت خونه قبلیم داشتیم کهنه شده بود فرستادیمش خونه مامان بزرگم😂😐تا الان تخت ندارم خداروشکر خوبه که ندارم چون کلی اتفاق ترسناک میوفته.. خوبه تخت ندارم چون ممکنه یه جنی چیزی بره زیرش😐😂)

گزاشتمش تبلتم هم پیش خودم زدم شارژ دقیقا پیش لامپ خوابم

ساعت ۵ بود بیدارشدم(  پرده کلفتی من دارم ساعت ۵ اینگار ساعت ۱۲ شبع😂😐)

تبلتمو دیدم تا شارژرش بعد رفته توش بزور شارژ میکرده و روشن

بود 😱 ولی من شبش درست زده بودمش به شارژ  حالا از شارژ

کندمش تشنم بود میخواستم لامپ خوابمو روشن کنم تا نیستش😱

نور تبلتو زدم سمت چپ رو دیدم تا اونجا گزاشتس دقیق سمتش 

هم به طرف من بود یعنی منو نگاه میکرد ولی من سمت راستم 

گزاشته بودمش گفتم شاید بابام بوده یا مامانم بوده کاری تو اتاقم

داشته روشنش کرده گزاشتش اونجا ولی قضیه ی تبلت برام عجیب

بود صبح که شد از مامانم پرسیدم تو اومدی توی اتاقم گفت نه

براش گفتم که دیشب چیشد و ... اهمیتی نداد گفت شاید بابات 

اومده عصر که شد بابام از سرکار اومد ازش پرسیدم گفت نه

شب شد داداشم کلاس آنلاین زبان داشت بابام اومد تو اتاقم گفت

تو چیکار میکنی گفتم هیچی دوباره اون سوالو ازش پرسیدم 

گفتم دیشب تو اومدی تو اتاقم گفت نه بعدش ماجرا دیشبو بهش

گفتم گفت حواست نبوده احتمالا خودت گزاشتیش گفتم نه

من نزاشتمش دیگه هیچی نگفت و رفت...

بخدا یه جن تو اتاقمههههه😐😱😐😱😐😱😐😐😐

حالا بعدی شاید ترسناک نباشه اما عجیبه😐

........خاطره ترسناک چهارم........

ما طبقه سوم این خونه هستیم و طبقه چهارممون همسایمونه که

دوست بابامه 😐کلا کل طبقه ها مردا دوست بابامن😐

طبقه چهارمیمون یه پسر داره که کلاس شیشمه و یه دختر داره

که فک کنم ۱ سالشه ولی خیلی کوچیکه تا به حال دیدمشون

دخترش سفید و موهای عسلی و چش های عسلی خیلی بامزس

اما عجیب😐پسره اتاقش بالای اتاق منه😐دیگه مودونید چی 

میگم ، هر شب میاد تو اتاق داداشش نمیدونم اصن همش گریه

میکنه اونم خیلی گریه میکنه دیگه خودتون حساب کنید چقد

بلند گریه میکنه که صداش از طبقه ۴ میاد طبقه ۳😐

هر شب کارشه که گریه کنه هر شب هررررر شب😐بخدا

روانی شدم دیگه😐از دستش😐حالا تقصیر داداشش هم هست

بعدش یه روز مامانم میگفت ساعت ۶ جوجه اینقد گریه میکرد 

نمیدونم چطوری نپکید

(به دختر همسایه بالایی مامانم میگه جوجه😂😐)

اما من فکر میکنم گریه هاش بی دلیل نیست چون همیشه که

داداشش پیشش نیست مثل همون ساعت ۶ صبحی😐

من فکر میکنم یه چیزی میبینه مثل جن اینچیزا و اذیتش میکنه

و باعث میشه گریه کنه میگن بچه ها یه چیزایی میبینن ولی

ما نمیبینیم😐اخه من تا به حال کسی رو ندیدم که اینقد گریه کنه

بخدا ۲۴ ساعته داره گریه میکنه 😐 حالا یه چیز دیگه وقتی من

کلاس چهارم بودم هنوز اون دختره بدنیا نیومده بود ولی پسره و

دعوای باباشو میشنیدم مثل اینکه پسره میترسید تنهایی تو

اتاقش بخوابه 😐ماشالله از باباشم بزرگتره😂😐حالا

یه شب بود شنیدم باباش میگفت در اتاقتپ ببندم پسره گفت نه

بازش بزار

خب پس یعنی اون چی دیده چی تو اتاقشه؟ که اونم میترسید

فک کنم واقها جن تو خونمونه دلیلی نداره 😐

.......خاطره ترسناک پنجم.....

یکی دوستام یه بار تو مدرسه بهم گفت جنه تو کت ایلنازع

(ایلناز هم کلاسیم😂😐)

یه بار یکی دیگه از دوستام گفت دخترخالم با جن و روح ها

حرف میزنه !

حالا اینا ترسناک نبودن😂😐

........خاطره ترسناک ششم......

سوم بودم میخواستن منو تو کانون زبان ایران ثبت نام کنن

وقتی منو بردن که ثبت نامم کنم کلا اونجا یاد جن خونه

مینداختم یه حس بدی بهم میداد...😐حالا بیخی این ترسناک

نبود خداروشکر کلاسا آنلاین شد چون الان منو ثبت نام کردن تو

کانون زبانه😐

تعیین سطح دادم اینقد خوب بود انداخت Rase2 یعنی ۸ لول بالاتر

الان نمره کلاسیم و نمره کانون بهم داد ۱۰۰ شد رفتم Rase3 حالا

همین😐😂آنلاینن خب نظراتتونو راجع به خاطره ها بگید😂😐

ترسیدید؟😐اکه برا شما هم این اتفاقا افتاده بیایید نظرات

در و دل کنییم😐😂😐بای تا های😀حالا سکته کردین؟