زندگیمن در پاریس پارت سوم
ببخشید خیلی وقته نذاشتم
برو ادامه
از زبان ماریانا :
وای دیگه نمیدونم چی بگم واسه همین گفتم : مرینت یک دقیقه بیا تو اتاق . دستشو گرفتم و بردمش . درو بستم و گفتم : مرینت ، من میخوام کمکت کنم آدرین باهات باشه ، دفعه قبل یادم رفت بهت بگم . مریگفت : ممنون اما آدرین به من علاقه نداره . گفتم : خب فک کنم آدرین یکبار شکست عشقی رو تجربه کنه . مریگفت : منظورت چیه چرا . گفتم : خب چون دفعه قبل که بهم معجزه گر دادی صداشو شنیدم فکر کنم ازم خوشش اومده اما نگران نباش من دوسش ندارم . این سرنوشتته که باهاش باشی . مری گفت : خب ، حالا تو کیو دوس داری . گفتم : بهتره درموردش حرف نزنیم آلیا میدونه . یک نگاه به سمت دیوار کردم بعد مریگفت : نکنه ........... ناتانائیل اون کسیه که دوسش داری . گفتم فعلا بهتره برم خونم . رفتیم بیرون ازشون خداحافظی کردم و رفتم . يکدفعه مری اومد پیشم و گفت : صبر کن ماریانا اینو بگیر ، معجزه گر روباه که بهت قدرت ساخت تصاویر خیالی رو میده . بنظر من لیاقت تو یه چیزی بیشتر از معجزه گر منه .گفتم : مرینت تو رفته بودی پیش استاد فو ؟ خیلی ممنون قول میدم توی نجات شهر کارمو خوب انجام بدم . مری گفت : من بهت اعتماد دارم .
رفتم خونه . در اتاقمو بستم و گفتم تریکس بیا بیرون . تریکس گفت : ماریانا چه خبر ، انگار حالا صاحبم شدی .
از زبان تریکس :
احساس کردم ماریانا اوضاعش خوب نیست . ازش پرسیدم : ماریانا چرا انقدر قیافت بهم ریختس چی شده . گفت : ها هیچی چیزی نیست . گفتم : ماریانا الان کوامیتم ، تو باید راز هاتو با من در میون بزاری من همیشه درکت میکنم . احساس کردم الان راحت تره .
از زبان ماریانا :
گفتم : خب تریکس من .... من .... از یکی خوشم اومده .
تریکس گفت : چی ، اون کیه . گفتم :اسمش ناتانائیل ه .
بعد از اینکه چند ساعت گذشت با مادر و پدر و برادرم شام خوردیم و به رختخوابمون رفتیم .
بای