🍲 رستوران عشق 💓 p15
خب با هزار بد بختی تونستم بزارم برید ادامه
p14
🐞: آ...آ... آدرین مگه من چیکار کردم 😕😟
🐈: مرینت انکار نکن میدونم با رستوران رقیب قرار داد بستی😠(من : هویبیی سر مری من داد نزن😠)
🐞: چ..چی من همچین کاری نکردم😟
یه دسته عکس دستش بود عکس هارو کوبید تو صورتم و رفت بغضم ترکید و چشمام خیس شد 😭
خم شدم رو زمین و عکس هارو برداشتم و نگاه کردم وای خدا کی منو تعقیب کرده این این که باید بهش بگم نه بزار یکم آروم بشه بعد
بعد چند دقیقه...
خب حالا دیگه باید بهش بگم رفتم دفتر در زدم
تق تق تق
🐈: بیا تو😠
در رو باز کردم و وارد شدم
🐈: ببین مرینت من نمیخوام کسی که با رستوران رقیب قرار داد بسته تو رستوران من بمونه😒
با این حرفش حس کردم دلم تیکه تیکه شد 💔
🐞: باشه پس میرم اما قبلش بدون که اقای الکساندر برای تبریک بردن جایزه سر آشپز برتر منو به صرف غذا دعوت کرده بود منم به خاطر رستوران رفتم اونجا من کسیم که باید اعصابانی باشه چون سه روز از بردنم میگذره ولی تو حتی نمیدونی من جایزه بردم😠😠😠😠
بهش اجازه حرف زدن ندادم و با سرعت از دفتر خارج شدم و در رو محکم کوبیدم و رفتم تو حیاط رستوران و تند تند با اعصابانیت قدم بر می داشتم که یهو بغضم ترکید و شروع به گریه کردم 😭
🐞: هق....هق...هق😭
از زبان آدرین....
(من :وجی منو بگیر تا اینو تیکه تیکه نکردم😠وجی: به اعصابت مسلط باش😐)
با شنیدن حرف های مرینت فهمیدم چی شده آخه چرا حرفشو باور کردم اگه دستم بهت برسه...می کشمتت
اعصابم خیلی خورد بود بی خودی دل بلوبری جونمو شکستم دستمو گذاشتم رو میز و همه وسایل رو میزو ریختم زمین
ترققققق
🐢: چی شده رفیق خوبی؟😕
🐈: برو بیرون نینو میخوام تنها باشم 😠
🐢:باشه😟
وایییی بلوبری جونم دلم واسه عطرش تنگ شد
از زبان مرینت...
رفتم تو اتاق آشپز ها وسایلم رو تند تند جمع میکردم و همچنان گریه میکردم
🐈: آلیا مرینت کجاس😟
🐹: تو اتاق آشپز ها 😕
🐈: باشه😦
داشتم وسایلم رو جمع کردم که آدرین با عجله وارد شد
از زبان آدرین...
رفتم داخل دیدم داره وسایلشو جمع میکنه..